گنجور

 
صائب تبریزی

از بهر دل چه رنج عبث سینه می برد

آیینه دان چه فیض ز آیینه می برد

از مشک خود فروش بگیرید نافه را

این خام عرض خرقه پشمینه می برد

دل را سینه مساز که حسن غریب او

از دل غمی به صحبت آیینه می برد

در سنگ خون لعل ز شرم تو آب شد

گوهر عبث پناه به گنجینه می برد

ذوق شب وصال تو ای مایه نشاط

از یاد کودکان شب آدینه می برد

در حشر سر ز خانه زنبور برکند

هرکس به خاک سینه پرکینه می برد

صائب غم لباس به تن پروران گذار

در زیر یک نمد بسر آیینه می برد

 
 
 
جویای تبریزی

آن دم که باده کلفتم از سینه می برد

خورشید رشک بر دل بی کینه می برد

در هر بنا که عرض صفا می دهد رخت

هر خشت فیض یک حلب آیینه می برد

دل را ز نرگسش سیهت یک نگه بس است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه