گنجور

 
صائب تبریزی

به پرسش من در خون نشسته می‌آید

چراغ طور به بالین خسته می‌آید

ز بس شکستگی از صفحه جهان شد محو

صدا درست ز جام شکسته می‌آید

زمانه سخت نگیرد گشاده‌رویان را

همیشه سنگ به درهای بسته می‌آید

چگونه چتر تو از بال بلبلان نشود

به پای بوس تو گل دسته‌دسته می‌آید

چنان ز غیرت بلبل ادب رواج گرفت

که باغبان به چمن چشم‌بسته می‌آید

ز رشک عشق به مهتاب بدگمان شده‌ام

که بوی درد ز رنگ شکسته می‌آید

سبو ز ورطه غم می‌برد مرا بیرون

گشاد کار من از دست‌بسته می‌آید

هلاک مردمی چشم او شوم صائب

که خود خراب و به بالین خسته می‌آید

 
 
 
عرفی

ز کوی عشق مَلَک دل‌شکسته می‌آید

مسیح می‌رود آنجا و خسته می‌آید

شهید ناوک آنم که چون رود به شکار

غزال قدس به فتراک بسته می‌آید

زمانه گلشن عیش که را به یغما داد

[...]

فصیحی هروی

دل از ولایت غم بار بسته می‌‌آید

چو موج بر سر طوفان نشسته می‌آید

کسی که لب به سراغی نسوخت کی‌داند

که کار بال ز پای شکسته می‌آید

بیا به طور و همه گوش شو که شاهد حسن

[...]

قدسی مشهدی

دلم ز کعبه نه محمل نشسته می‌آید

به دیر رفته و زنار بسته می‌آید

اگر به کوی تو تا حشر گوش اندازند

صدای شیشه عهد شکسته می‌آید

نسیم باغ محبت مگر وزید، که باز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه