گنجور

 
صائب تبریزی

به پرسش من در خون نشسته می‌آید

چراغ طور به بالین خسته می‌آید

ز بس شکستگی از صفحه جهان شد محو

صدا درست ز جام شکسته می‌آید

زمانه سخت نگیرد گشاده‌رویان را

همیشه سنگ به درهای بسته می‌آید

چگونه چتر تو از بال بلبلان نشود

به پای بوس تو گل دسته‌دسته می‌آید

چنان ز غیرت بلبل ادب رواج گرفت

که باغبان به چمن چشم‌بسته می‌آید

ز رشک عشق به مهتاب بدگمان شده‌ام

که بوی درد ز رنگ شکسته می‌آید

سبو ز ورطه غم می‌برد مرا بیرون

گشاد کار من از دست‌بسته می‌آید

هلاک مردمی چشم او شوم صائب

که خود خراب و به بالین خسته می‌آید