گنجور

 
صائب تبریزی

جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا

در صدف از راه غلطانی گهر باشد جدا

از فشردن غوطه در دریای وحدت می‌زند

گرچه از هم بند بند نیشکر باشد جدا

رشتهٔ سازی است کز مضراب دور افتاده است

دردمندان را رگی کز نیشتر باشد جدا

خازن گنج گهر را دورباشی لازم است

نیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدا

بی تکلف، مصحفِ بر طاق نسیان مانده‌ایست

حسن نوخطی که از صاحب‌نظر باشد جدا

از دلیل عقل بر من کوه و صحرا تنگ شد

وقت آن سرگشته خوش کز راهبر باشد جدا

چون نگینِ از نگیندان بر کنار افتاده‌ایست

از سر زانوی فکر، آن را که سر باشد جدا

می‌کند بی‌اختیاری عاشقان را کامیاب

نیست ممکن بهله را دست از کمر باشد جدا

از جهان سردمهر امید خونگرمی خطاست

شیر در یک کاسه اینجا از شکر باشد جدا

از هم‌آوازان دو بالا می شود گلبانگ عیش

وای بر کبکی که از کوه و کمر باشد جدا

دست کمتر می‌دهد جمعیت نیکان به هم

نقطه‌های انتخاب از یکدگر باشد جدا

سلک جمعیت بدان را نیز می‌پاشد ز هم

نقطه‌های شک اگر از همدگر باشد جدا

تا نگردد پخته دل عضوی‌ست از اعضای تن

کی ز برگ خویش در خامی ثمر باشد جدا؟

معنی بیگانه صائب می‌کند وحشت ز لفظ

از تن خاکی دل روشن‌گهر باشد جدا