گنجور

 
صائب تبریزی

ز هر نوا دل عشاق کی به جوش آید

ز عندلیب مگر ناله‌ای به گوش آید

چنان فسرده ز بیگانگی نگردیده است

که خونم از نگه آشنا به جوش آید

فغان من ز محرک غنی بود، ورنه

به ناخن دگران ساز در خروش آید

ز عیب او دگران نیز چشم می‌پوشد

به عیب مردم اگر دیده پرده‌پوش آید

به‌اختیار نیاید کس از بهشت برون

مگر ز میکده بیرون کسی به دوش آید

حضور روی زمین در بهشت بیهوشی است

به‌اختیار چرا آدمی به هوش آید

کتاب در گرو باده از فقیه گرفت

زیاده زین چه مروت ز می‌فروش آید

مرا به بزم رقیبان مخوان که هیهات است

که عندلیب به دکان گل‌فروش آید

ز خامشی دل افسرده گرم می‌گردد

چنان که در خم سربسته می به جوش آید