ز هر نوا دل عشاق کی به جوش آید
ز عندلیب مگر نالهای به گوش آید
چنان فسرده ز بیگانگی نگردیده است
که خونم از نگه آشنا به جوش آید
فغان من ز محرک غنی بود، ورنه
به ناخن دگران ساز در خروش آید
ز عیب او دگران نیز چشم میپوشد
به عیب مردم اگر دیده پردهپوش آید
بهاختیار نیاید کس از بهشت برون
مگر ز میکده بیرون کسی به دوش آید
حضور روی زمین در بهشت بیهوشی است
بهاختیار چرا آدمی به هوش آید
کتاب در گرو باده از فقیه گرفت
زیاده زین چه مروت ز میفروش آید
مرا به بزم رقیبان مخوان که هیهات است
که عندلیب به دکان گلفروش آید
ز خامشی دل افسرده گرم میگردد
چنان که در خم سربسته می به جوش آید