گنجور

 
صائب تبریزی

اجل چه کار به جانهای با کمال کند

چرا ملاحظه خورشید از زوال کند

ز گل برید چو شبنم به آفتاب رسید

دگر چرا کسی اندیشه مآل کند

جز این که رخنه آزادیش فروبندد

قفس چه رحم به مرغ شکسته بال کند

شده است عام چنان حرص در غنی وفقیر

که بحر با همه گوهر به کف سؤال کند

چهار فصل بهارست عندلیبی را

که برگ عیش سرانجام زیر بال کند

چه حاصل است ز عمر دراز نادان را

سیاستی است که کرکس هزار سال کند

گلی که مست درآید به باغ می باید

که خون خود به تماشاییان حلال کند

شکایت از فلک بی وجود مردی نیست

چرا به سایه خود آدمی جدال کند

ظهور دوزخ ازان شد که عاصی بی شرم

تهیه عرقی بحر انفعال کند

ز پرده پوش کند التماس پرده دری

کسی که کشف توقع ز اهل حال کند

نشد ز عشق شود چرب نرم زاهد خشک

شراب لعل چه تأثیر در سفال کند

تأمل آینه پرداز فکر ناصاف است

ستادن آب گل آلود را زلال کند

خوشا کسی که چو صائب ز صاحبان سخن

تتبع سخن میرزا جلال کند

 
 
 
سنایی

وصال حالت اگر عاشقی حلال کند

فراق عشق همه حالها زوال کند

وصال جستن عاشق نشان بی‌خبریست

که نه ره همهٔ عاشقان وصال کند

رهیست عشق کشیده میان درد و دریغ

[...]

اوحدی

کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟

به نام من ز لبت بوسه‌ای سؤال کند؟

دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود

چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند

نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواند

[...]

صائب تبریزی

جمال را نگه تلخ او جلال کند

حرام را لب میگون او حلال کند

زبان برگ گل از خون گرم بلبل سوخت

نه خون ماست که هر خار پایمال کند

خم سپهر نیاورد تاب باده عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه