گنجور

 
صائب تبریزی

جمال را نگه تلخ او جلال کند

حرام را لب میگون او حلال کند

زبان برگ گل از خون گرم بلبل سوخت

نه خون ماست که هر خار پایمال کند

خم سپهر نیاورد تاب باده عشق

دل شکسته چه مقدار احتمال کند

بر آن نهال رعونت به برگ کاهی نیست

گداز غیرت اگر سرو را خلال کند

شکسته است ز بس استخوان من ترسم

که همچو سایه هما را شکسته بال کند

سراب تشنه لبی را غبار منت نیست

فرو رود به زمین به که کس سؤال کند

سماع اختر وچرخ فلک ز ناله ماست

ز جوش فاختگان سرو وجد و حال کند

روان تیره من آب خویش را صائب

مگر به لنگر استادگی زلال کند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

وصال حالت اگر عاشقی حلال کند

فراق عشق همه حالها زوال کند

وصال جستن عاشق نشان بی‌خبریست

که نه ره همهٔ عاشقان وصال کند

رهیست عشق کشیده میان درد و دریغ

[...]

اوحدی

کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟

به نام من ز لبت بوسه‌ای سؤال کند؟

دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود

چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند

نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواند

[...]

صائب تبریزی

اجل چه کار به جانهای با کمال کند

چرا ملاحظه خورشید از زوال کند

ز گل برید چو شبنم به آفتاب رسید

دگر چرا کسی اندیشه مآل کند

جز این که رخنه آزادیش فروبندد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه