گنجور

 
صائب تبریزی

به زیر چرخ دل شادمان نمی‌باشد

گل شکفته درین بوستان نمی‌باشد

خروش سیل حوادث بلند می‌گوید

که خواب امن درین خاکدان نمی‌باشد

مخور ز ساده‌دلی‌ها فریب صبح نشاط

که هیچ مغز درین استخوان نمی‌باشد

به هرکه می‌نگرم همچو غنچه دلتنگ است

مگر نسیم درین گلستان نمی‌باشد؟

دلیل رفتن دل‌هاست آه دردآلود

غبار بی‌خبر کاروان نمی‌باشد

دلی که نیست خراشی در او زمین‌گیر است

زری که سکه ندارد روان نمی‌باشد

به طاقت دل آزرده اعتماد مکن

که تیر آه به حکم کمان نمی‌باشد

کناره کردن از افتادگان مروت نیست

کسی به سایه خود سرگردان نمی‌باشد

مکن کناره ز عاشق که زود چیده شود

گلی که در نظر باغبان نمی‌باشد

به یک قرار بود آب چون گهر گردد

بهار زنده‌دلان را خزان نمی‌باشد

به گنج‌های گهر ماه مصر ارزان است

به هر بها که بودمی گران نمی‌باشد

قدم ز میکده بیرون منه که جز خط جام

خط مسلمیی در جهان نمی‌باشد

گران‌تر است به دیوان حشر میزانش

به هرکه سنگ ملامت گران نمی‌باشد

به چشم زنده‌دلان خوش‌تر است خلوت گور

ز خانه‌ای که در او میهمان نمی‌باشد

شکسته رنگی ما نامه‌ای است واکرده

چه شد که شکوه ما را زبان نمی‌باشد

هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا

یکی چو صائب آتش زبان نمی‌باشد