گنجور

 
صائب تبریزی

فروغ ذره به چشم من آب می آرد

که تاب شعشعه آفتاب می آرد؟

فدای آبله پای جستجو گردم

که از سراب سبوی پرآب می آرد

شکسته رنگی ما را علاج خواهد کرد

رخی که رنگ به روی نقاب می آرد

ز عشق قسمت ما نیست غیر سینه چاک

کتان چه از سفر ماهتاب می آرد؟

در آن ریاض به بی حاصلی سمر شده ام

که نخل موم گل آفتاب می آرد

ز فیض عشق ضعیفان چنان قوی شده اند

که موج رخت به قصر حباب می آرد

هزار میکده خون می کند تهی صائب

کسی که یک سخن تلخ تاب می آرد