گنجور

 
صائب تبریزی

باد را راه در آن طره پیچان نبود

شانه را دست بر آن زلف پریشان نبود

در شهادت دل من همت دیگر دارد

نشوم کشته به زخمی که نمایان نبود

عندلیبی که به هر غنچه دلش می لرزد

بهتر آن است که در صحن گلستان نبود

دل ز تسخیر سر زلف تو شد شادی مرگ

مور را حوصله ملک سلیمان نبود

صحبت دختر رز طرفه خماری دارد

هیچ کس نیست که از توبه پشیمان نبود

شرمگینان به خموشی ادب خصم کنند

تیغ این طایفه در معرکه عریان نبود

شانه را ناخن تدبیر به سرپنجه نماند

مشکل زلف گشودن زهم، آسان نبود

آنقدر شور که باید همه با خود دارد

داغ ما در خم تاراج نمکدان نبود

مصرعی سر نزند از لب فکرت صائب

اگر آن زلف سیه سلسله جنبان نبود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

عاشقی را که غم دوست به از جان نبود

عاشق جان بود او، عاشق جانان نبود

مردن از دوستی، ای دوست، زهندو آموز

زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود

بی بلا نیست مرادی که نه حج پیش در است

[...]

وحشی بافقی

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبهٔ مرغ خوش الحان نبود

ملک‌الشعرا بهار

چه دل است اینکه یکی روز به سامان نبود

پند نپذیرد و از کرده پشیمان نبود

روز و شب جز که در آن چاه زنخدان نبود

چه گنه کردکه جز درخور زندان نبود

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ملک‌الشعرا بهار
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه