گنجور

 
صائب تبریزی

باشد ایمن ز زوال آن که کمالش نبود

بی کمالی است کمالی که زوالش نبود

طفل شوخی است که غافل ز معلم شده است

هرکه از بیخبری فکر مآلش نبود

زشت رو، به که ز منزل ننهد پای برون

پرده پوشی اگر از حسن خصالش نبود

واصل عالم بیرنگ درین نشأه شده است

هرکه از حسن نظر بر خط و خالش نبود

بر سر خوان وصالش دل محجوب، مرا

تنگدستی است که یارای سؤالش نبود

ایمن از دیده شورست درین نشأه کسی

که به جز خون جگر می به سفالش نبود

اختر سوخته ماست مسلم، ورنه

اختری نیست فلک را که زوالش نبود

محو شد دیده هرکس که در آن نور جمال

خطر از برق جهانسوز جلالش نبود

ای بسا خون که کند در دل آیینه و آب

جلوه حسن لطیفی که مثالش نبود

رویش از قبله محال است نگردد صائب

دیده هرکه به ابروی هلالش نبود