گنجور

 
صائب تبریزی

شوق من قاصد بیدرد کجا می داند؟

آنقدر شوق تو دارم که خدا می داند!

تو همین سعی کن ای کاه سبکروح شوی

روش جاذبه را کاهربا می داند

هرکه فرهاد صفت جوهر مردی دارد

تیشه را بر سر خود بال هما می داند

بوته خاری اگر در کف صرصر بیند

دل سرگشته من راهنما می داند

گاه در خواب و گهی مست و گهی مخمورست

چشم پرکار تو کی حال مرا می داند؟

صائب از لاله عذاران چه توقع داری؟

گل ده روزه چه آیین وفا می داند؟

 
 
 
خیالی بخارایی

تا دلم شیوهٔ آن زلف دوتا می‌داند

صفت نافهٔ چین فکر خطا می‌داند

با من آن غمزهٔ پُرفتنه چه‌ها کرد و هنوز

در فن خویش چه گویم که چه‌ها می‌داند

زلف مشکینِ تو با آن که پریشان‌حال است

[...]

محتشم کاشانی

یار بیدردی غیر و غم ما می‌داند

می‌کند گرچه تغافل همه را می‌داند

آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر

پادشاهیست که احوال گدا می‌داند

گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این

[...]

وحشی بافقی

درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داند

سوز من سوخته داغ جفا می‌داند

مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند

همه کس حال من بی‌سر و پا می‌داند

پاکبازم همه کس طور مرا می‌داند

[...]

صائب تبریزی

شوق من قاصد بیدرد کجا می‌داند؟

آنقدر شوق تو دارم که خدا می‌داند!

واعظ قزوینی

آنکه خود را سبب هستی ما میداند

جز خدا هست ندانیم، خدا میداند

چشم دل هر که بر آن قبله عالم دارد

کعبه را سجده او قبله نما میداند

پای سرکردن راه تو ندارد هرگز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه