گنجور

 
صائب تبریزی

ندارد بحر و کان سرمایه دست و دل ما را

گهر چون ابر می ریزد ز دامن سایل ما را

که می آید به سروقت دل ما جز پریشانی؟

که می پرسد به غیر از سیل راه منزل ما را؟

به تیغ بی نیازی خون آهوی حرم ریزد

سیه چشمی که در پی می دود مرغ دل ما را

ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی

توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را

اگر بی طاقتی در دامن درمان نیاویزد

شکستن مومیایی می شود آخر دل ما را

مسیحا در علاج ما نفس بیهوده می سوزد

لب خاموش ساغر می گشاید مشکل ما را

چه لازم منت خشک از فلک برداشتن صائب؟

چه رنگینی دهد این جام خالی محفل ما را؟