گنجور

 
صائب تبریزی

از سری جوی سعادت که ز دولت گذرد

تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد

هر که دامن کشد از خار علایق اینجا

سالم از دامن صحرای قیامت گذرد

آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست

خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد

خانه هرکه به اندازه بود چون زنبور

همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد

دامن برق به خاشاک علایق شد بند

تا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟

می توان رست به همواری ازین عالم تنگ

رشته از چشمه سوزن به فراغت گذرد

چون زمین پاک بود تخم مدارید دریغ

صبح حیف است که بی اشک ندامت گذرد

عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه

آتش از سایه این خار به دهشت گذرد

شور عشق است نمک مایده هستی را

ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد

می توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد

باد دستی که ز آوازه همت گذرد

دولت سنگدلان زود بسر می آید

سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد

مردم آزار محال است خجالت نکشد

که نمک آب شود چون به جراحت گذرد

درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار

هرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرد

دامن هر که بود پاک ز عصیان صائب

چون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد