گنجور

 
صائب تبریزی

نوبت عقده گشایی چو به ما می افتد

گره ناز بر آن بند قبا می افتد

در حریمی که گل و شمع گریبان چاکند

که به فکر دل صد پاره ما می افتد؟

چشم مخمور تو بیماری نازی دارد

که ز نشکستن پرهیز به جا می افتد

در ته خاک همان گردش خود را دارد

آسیایی که در او آب بقا می افتد

پرتو حسن تو خورشید جهان آرایی است

که بغیر از دل صائب همه جا می افتد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

دل که لبریز الم شد ز نوا می افتد

جام هرچند که پر شد ز صدا می افتد

سوخت اسباب تعلق دل و آسوده نشست

قدم برق بسر منزل ما می افتد

جامه در خون شهیدان کش و بخرام بناز

[...]

صائب تبریزی

دل ارباب تنعم ز نوا می افتد

جام لبریز چو گردد ز صدا می افتد

با توکل سفری شو که درین راه، به چاه

هرکه از دست نینداخت عصا می افتد

می شود عیب هنر، نفس چو افتاد خسیس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه