گنجور

 
صائب تبریزی

ز سوز عشق داغی بر دل افگار می‌باید

چراغی بر سر بالین این بیمار می‌باید

ز لعل آبدار او تمنایی که من دارم

مرا در دست صد انگشتر زنهار می‌باید

پریشان دارد از صد رهگذر تسبیح، احوالم

مرا شیرازه‌ای از رشتهٔ زنّار می‌باید

به زهر چشم تنها پاس نتوان داشت خوبی را

گل بی‌خار را شبنم دل بیدار می‌باید

زلیخا دامن امید را بیهوده نگشاید

عبیر پیرهن را چشم چون دستار می‌باید

ز چشم مست دارد عذرخواهی گر ننوشد می

همین سابقی میان می‌کشان هشیار می‌باید

چه سود از کارفرمایان ظاهر بی‌دماغان را؟

که در دل کارفرمایی ز ذوق کار می‌باید

متاع یوسفی حیف است باشد فرش در زندان

تکلف بر طرف، دیوانه در بازار می‌باید

به از اشک ندامت نیست صائب هیچ تسبیحی

ترا گر سبحه‌ای از بهر استغفار می‌باید