گنجور

 
اهلی شیرازی

دل از غم زار و یارش صحبت اغیار می‌باید

هلاک جان عاشق را همین در کار می‌باید

به لاف عاشقی نتوان ز خیل عشقبازان شد

جگر پرخون و دل پُردرد و دل افگار می‌باید

به اندک عشوهٔ لطفی که از یاری کسی خواهد

تحمل بر جفای دشمنش بسیار می‌باید

بدان کان نمک یعقوب یوسف را کند همسر

دریغا دیدهٔ بینا درین بازار می‌باید

بهشت و کوثر و غلمان ترا ارزانی ای زاهد

سخن از یار گو با ما که ما را یار می‌باید

چه سود از این که می‌گویم فدایت باد جان من

به گفتن راست ناید کار را کردار می‌باید

سر کوی تو گلزاری‌ست ای سرو از گل‌اندامان

چو اهلی عندلیبی هم در این گلزار می‌باید