گنجور

 
صائب تبریزی

گران گشتم به چشمش بس که رفتم بی‌طلب سویش

مرا از پای نافرمان چه‌ها بر سر نمی‌آید!

چه بگشاید ز ماه عید بی‌همدستی طالع؟

ز صیقل کار بی‌امداد روشنگر نمی‌آید

به گردون جنگ دارد چشم کوته‌بین، نمی‌داند

که بی‌تحریک ساقی باده در ساغر نمی‌آید

شکوه عشق هیهات است مغلوب نظر گردد

که کوه قاف عنقا را به زیر پر نمی‌آید

به آهی خرمن افلاک را بر هم زدم صائب

ز یک دل آنچه می‌آید ز صد لشکر نمی‌آید

به عشق لاابالی کوه طاقت برنمی‌آید

علاج شورش این بحر از لنگر نمی‌آید

مگر یاقوت سیرابش به داد ما رسد، ورنه

علاج تشنه ما از لب ساغر نمی‌آید

دل گردون نمی‌سوزد به آه آتشین ما

به دود تلخ، آب از دیده مجمر نمی‌آید

به دشواری توان دل از لباس فقر برکندن

به پای خود برون از بند نی، شکّر نمی‌آید

شکوه حسن او مهری به لب زد بی‌قراران را

که آواز سپند از هیچ مجمر برنمی‌آید

به داغ عشق دارد محرم و بیگانه یک نسبت

ازین آتش خلیل الله سالم بر نمی‌آید

خموشی پیشه کن تا دامن مطلب به دست آری

که بی‌پاس نفس از بحر گوهر برنمی‌آید

کدامین عنبرین‌مو می‌کند در سینه‌ام جولان؟

که از دریای دل یک موج بی‌عنبر نمی‌آید

به منزل می‌برد قطع تعلق کاروانی را

ز رهزن آنچه می‌آید ز صد رهبر نمی‌آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode