گنجور

 
صائب تبریزی

به داغی عشق کار مردم دیوانه می‌سازد

خوش آن ساقی که کار بحر از پیمانه می‌سازد

زبان برق عالم‌سوز کوتاه است از ان خرمن

که از بهر دهان مور قفل از دانه می‌سازد

ز همکاری بلایی نیست بدتر اهل غیرت را

جنون بر هرکه زور آرد مرا دیوانه می‌سازد

چنین گر رخنه در جان می‌کند زلف سبک‌دستش

به اندک فرصتی از استخوانم شانه می‌سازد

درین بستان‌سرا هر لاله و گل را که می‌بینم

به انداز لب میگون او پیمانه می‌سازد

نشاط عید نتواند گشودن عقده دل را

کلید ماه نو را قفل ما دندانه می‌سازد

درین طوفان که موج از دیر جنبیدن خطر دارد

حباب ساده‌دل بر روی دریا خانه می‌سازد

می گلرنگ بی‌جا آبروی خویش می‌ریزد

گل روی تو کی با شبنم بیگانه می‌سازد؟

سر دیوانگی داری درین محفل اگر صائب

به یک سیلی فلک دیوانه را فرزانه می‌سازد