گنجور

 
صائب تبریزی

از ان سرو از درختان سرفرازی بیشتر دارد

که با دست تهی صد بینوا را زیر پا دارد

به کیش مردم بیدار دل کفرست نومیدی

چراغ اینجا امید بازگشتن از شرر دارد

از ان جوش نشاط از سینه خم کم نمی گردد

که از معموره آفاق خشتی زیر سر دارد

به دامانش نیاویزم، به دامان که آویزم؟

همین صبح است در عالم که آهی در جگر دارد

اگر از سینه مور ضعیفی پرده برداری

هزاران کوه غم بر دل از ان موی کمر دارد

صدف از تنگدستی شکوه ها دارد گره در دل

نمی داند که دریا چشم بر آب گهر دارد

گهی بر دل شبیخون می زند گاهی بر ایمانم

همیشه کاکل او فتنه ای در زیر سر دارد

شکست از سرکشیهای نهال او پر و بالم

خوشا قمری که یار خویش را در زیر پر دارد

سواد طره موج از بیاض گردن مینا

خوشاینده است اما زلف او جای دگر دارد

تلاش عشق داری، عقل رسمی را زسروا کن

نمی سنجد گوهر در ترازویی که سر دارد

از ان پیچیده ام بر رشته جان چون گره صائب

که اندک نسبت دوری به آن موی کمر دارد

 
 
 
صائب تبریزی

خوشا چشمی که بر روی عرقناکی نظر دارد

خوشا ابری که آب از چشمه خورشید بردارد

مشو ایمن زچشم شرمگین آن کمان ابرو

که چندین تیغ بی زنهار در زیر سپر دارد

نباشد دور از سیمین بران اسباب خودبینی

[...]

طغرل احراری

اگر آیینه بر روی تو عرض مدعا دارد

ز دست صورتت زنجیر حیرانی به پا دارد

عصای قامت پیریست یاد سرو آزادت

چو من هر کس به یاد ابرویت قد دوتا دارد

ره عشق است از دل دست می‌باید تو را شستن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه