گنجور

 
صائب تبریزی

توانگر در دل از سامان خود آزارها دارد

به قدر فلس، زیر پوست ماهی خارها دارد

مگو بی پرده چون منصور حرف حق به هر باطل

که عشق از بهر بی ظرفان مهیا دارها دارد

چه حرف است این که می باشد سبکباری در آزادی؟

که سرو از تنگدستی بر دل خود بارها دارد

مجو در سایه بال هما امنیت خاطر

که این گنج گهر را سایه دیوارها دارد

مکن تکلیف سیر کوچه و بازار مجنون را

که این دیوانه با سودای خود بازارها دارد

به افسون بهاران از قفس بیرون نمی آید

نواسنجی که زیر بال و پر گلزارها دارد

تو ای کوته نظر فکر نگار ساده رویی کن

که چشم موشکاف ما به آن خط کارها دارد

به فکر شربت بیمار من آن لب کجا افتد؟

که در هر گوشه ای چون چشم خود بیمارها دارد

نمی افتد به دست کوتاه من دامن فرصت

وگرنه شکوه من در بغل طومارها دارد

مکن از نفس کافر دعوی تجرید را باور

که از قطع تعلق بر کمر زنارها دارد

مشو از انتظام کار نومید از پریشانی

که بی پرگار چون گردید دل، پرگارها دارد

مکن استادگی در بیع یوسف چون گرانجانان

که در مصر این متاع ناروا بازارها دارد

به بوی خون زصحرای ملامت پا مکش صائب

که زخم خار او در آستین گلزارها دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode