گنجور

 
صائب تبریزی

سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمی‌گنجد

که می پرزور چون افتاد در مینا نمی‌گنجد

به بی‌رنگی قناعت کن اگر با عشق یکرنگی

که هرجا عشق آمد رنگ در سیما نمی‌گنجد

نمی‌دانم چه خواهد بود احوال گران‌جانان

که تنهایی در آن وحدت‌سرا تنها نمی‌گنجد

مرا کرد از وطن آواره آخر جوهر ذاتی

که گوهر چون یتیم افتاد در دریا نمی‌گنجد

دلیلی بر شکوه عشق ازین افزون نمی‌باشد

که مجنون با کمال ضعف در صحرا نمی‌گنجد

برون تا رفتم از خود تنگ شد روی زمین بر من

که از خود هرکه بیرون رفت در دنیا نمی‌گنجد

اگر بیعانه خواهد زلف او عقل و دل و دین را

بده صائب که چند و چون درین سودا نمی‌گنجد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بابافغانی

مه خورشدروی من دمی یک جا نمی‌گنجد

چنان گرمست بر دل‌ها که در دل‌ها نمی‌گنجد

نسیم دامنش گلزار گیتی برنمی‌آرد

غبار موکبش در عرصهٔ غبرا نمی‌گنجد

شهیدی کز سر کویش غبارآلود بیرون شد

[...]

اسیر شهرستانی

به لب هردم ز شادی شُکر این سودا نمی‌گنجد

که در دام تغافل غیر صید ما نمی‌گنجد

طراز نوبهار عشرت ما چون که سرسبز است

گل نشو و نما در جیب نخل ما نمی‌گنجد

در آیین وفا لب تشنه ذوق شهادت را

[...]

حزین لاهیجی

دل از یادش، در آغوش من شیدا نمی‌گنجد

ز بس بالیده است این قطره، در دریا نمی‌گنجد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه