سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمیگنجد
که می پرزور چون افتاد در مینا نمیگنجد
به بیرنگی قناعت کن اگر با عشق یکرنگی
که هرجا عشق آمد رنگ در سیما نمیگنجد
نمیدانم چه خواهد بود احوال گرانجانان
که تنهایی در آن وحدتسرا تنها نمیگنجد
مرا کرد از وطن آواره آخر جوهر ذاتی
که گوهر چون یتیم افتاد در دریا نمیگنجد
دلیلی بر شکوه عشق ازین افزون نمیباشد
که مجنون با کمال ضعف در صحرا نمیگنجد
برون تا رفتم از خود تنگ شد روی زمین بر من
که از خود هرکه بیرون رفت در دنیا نمیگنجد
اگر بیعانه خواهد زلف او عقل و دل و دین را
بده صائب که چند و چون درین سودا نمیگنجد