گنجور

 
صائب تبریزی

چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما

باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما

ناله ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد

کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما

قطره اشکیم با آوارگی هم کاروان

در کنار چشم از خاطر فراموشیم ما

فتنه صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم

گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما

بی تأمل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم

چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما

پیکر ما می‌کند شمشیر را دندانه‌دار

در لباس از جوهر ذاتی زره پوشیم ما

کار روغن می‌کند بر آتش ما آب تیغ

خون منصوریم، دایم بر سر جوشیم ما

خرقه درویشی ما چون زره زیر قباست

پیش چشم خلق ظاهربین قباپوشیم ما

نامه پیچیده را چون آب خواندن حق ماست

کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما

از شراب ما رگ خامی است صائب موج زن

گرچه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما