گنجور

 
صائب تبریزی

در آن مجلس که از مستی رخت طاقت گداز افتد

اگر خورشید تابان چهره افروزد به گاز افتد

علاج من همان از چشم بیمار تو می آید

کجا درد محبت را مسیحا چاره ساز افتد؟

به دامان غرور آب زمزم گرد ننشیند

اگر صد تشنه از پا در بیابان حجاز افتد

ز زخم خنجر الماس پهلو می کنی خالی

چه خواهی کرد اگر کارت به مژگان دراز افتد؟

هجوم بیقراران تیغ غیرت برنمی تابد

مبادا دیده محمود بر زلف ایاز افتد

عجب نبود کز آن رو آب می گردد دل صائب

هوا چون آتشین شد نخل مومین در گداز افتد

 
 
 
اهلی شیرازی

نه هر دل کز نوا دم زد قبول دلنواز افتد

سر محمود میباید که در پای ایاز افتد

اگر از بام عرش افتد سرم بر خاک راه تو

ز شادی برجهد از جای و در پای تو باز افتد

سگانت بر نیاز نازنینان نازها دارند

[...]

فیاض لاهیجی

وجودت تا ز چشم کیمیای امتیاز افتد

چو سیم قلب یک دم کاش راهت بر گداز افتد

تو کز هول صراط از پا فتادی وه نمی‌دانم

چه خواهی کرد اگر ره بر دم شمشیر ناز افتد؟

چه یکرنگی است این یارب که گر محمود را بر دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه