گنجور

 
اهلی شیرازی

نه هر دل کز نوا دم زد قبول دلنواز افتد

سر محمود میباید که در پای ایاز افتد

اگر از بام عرش افتد سرم بر خاک راه تو

ز شادی برجهد از جای و در پای تو باز افتد

سگانت بر نیاز نازنینان نازها دارند

مباد آنروز کایشانرا بناز کس نیاز افتد

تو را هر گه که میبینم چراغ مجلس یاران

چو شمع از رشک مغز استخوانم در گداز افتد

بپای هر خس و خاری چو آب دیده زان افتم

که باشد سایه یی بر ما ز سرو و سرفراز افتد

من از غیرت نمیخواهم که تا بد بر تو مهر و مه

که ترسم سایه ات بر دیگری ای سرو ناز افتد

بفتراک حقیقت گفته یی اهلی که یا بددست؟

حقیقت پرسی آن عاشق که در دام مجاز افتد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode