گنجور

 
صائب تبریزی

نه همین بر قلب ایمان یا دل ما می‌زند

دزد خال او شبی خود را به صد جا می‌زند

جام چون خالی شود سر می‌نهد در پای خُم

ابر چون بی‌آب شد بر قلب دریا می‌زند

اینقدرها شوربختی را اثر می بوده است؟

می‌شود هشیار هرکس باده با ما می‌زند

جان مشتاقان نمی‌سازد به زندان بدن

وحشی ما زود بر دامان صحرا می‌زند

کشتن ما نیست مطلب از شکست آستین

دامنی بر آتش بی‌تابی ما می‌زند

گرچه هر بندم ز بار درد کوه آهنی است

باز عشق بدگمانم بند بر پا می‌زند

مدتی شد خط او فرمان عزل آورده است

همچنان خال لب او مهر بالا می‌زند

می‌تواند گل ز روی دولت بیدار چید

هرکه چون صائب می روشن به شب‌ها می‌زند