گنجور

 
صائب تبریزی

قد تو کجا و قد رعنای قیامت

این جامه بلندست به بالای قیامت

ای از مژه شوخ صف آرای قیامت

وز زلف دلاویز دو بالای قیامت

در دامن کهسار کم از خنده کبک است

در پله تمکین تو غوغای قیامت

هم جنتی از چهره و هم دوزخی از خوی

نقدست در ایام تو سودای قیامت

خورشید تو چون از افق زلف برآید

ریزد عرق شرم ز سیمای قیامت

از داغ بود گرمی هنگامه دلها

خورشید بود انجمن آرای قیامت

در سینه ما سوختگان نم نتوان یافت

بی آب بود دامن صحرای قیامت

از شرم گنه بس که کشیدم به زمین خط

مسطر زده شد دامن صحرای قیامت

در سایه کوه گنه ما ز بلندی

آسوده بود خلق ز گرمای قیامت

از سینه آتش نفسان دود برآید

چون خامه صائب کند انشای قیامت