گنجور

 
صائب تبریزی

ای زلف تو شیرازه دیوان قیامت

هم سلسله، هم سلسله جنبان قیامت

خاموشی و گفتار دهان تو دهد یاد

از بست و گشاد در دکان قیامت

چشم تو سیه خانه صحرای تجلی

خال دهنت مهر نمکدان قیامت

مژگان صف آرای تو همدوش صف حشر

ابروی تو هم پله میزان قیامت

دامان قیامت بود آن زلف پریشان

روی تو چراغ ته دامان قیامت

مانند در گوش تو شده تازه و سیراب

از صبح بناگوش تو ایمان قیامت

وقت است که در دیده خفاش گریزد

از شرم تو خورشید درخشان قیامت

شد صبح قیامت ز لب لعل تو پرشور

می خواست نمکدان چنین خوان قیامت

چون جلوه کنی از دو جهان گرد برآید

بسته است به دامان تو دامان قیامت

رسوایی معشوق نه جرمی است که بخشند

عاشق نبرد شکوه به دیوان قیامت

از راه خطرناک تو ای کعبه امید

یک منزل کوتاه، بیابان قیامت

صائب چه گشایی گره از طره دلدار؟

نگشوده کسی فال ز دیوان قیامت