گنجور

 
صائب تبریزی

از ناخن دخل آنچه به رخسار سخن رفت

از کاوش غم بر دل بی کینه من رفت

زنهار خمش باش که چون خامه درین بزم

کم عمر شد آن کس که به دنبال سخن رفت

فریاد که گلبانگ پریشان من آخر

چون بوی گل از کیسه گلهای چمن رفت

با برگ خزان دیده چه سازد نفس سرد؟

ایمن شدم آن روز که رنگ از رخ من رفت

ز اقبال شکوفه است که در گلشن ایجاد

تا کرد نظرباز، در آغوش کفن رفت

بس خون که کند در جگر سوزن عیسی

خاری که ز راه تو به پای دل من رفت

شد کاسه دریوزه همه ناف غزالان

تا نکهت آن زلف به صحرای ختن رفت

از سنگ، نگین چهره خراشیده برآید

آوازه لعل لب او تا به یمن رفت

از غیرت فکر چمن افروز تو صائب

گل، اشک جگرگون شد و از چشم چمن رفت