گنجور

 
صائب تبریزی

گر دل نکشد دست ز زلف تو عجب نیست

گنجینه این راز به غیر از دل شب نیست

آرامش سیماب بر آیینه محال است

گر چر ترا روی دهد جای طرب نیست

خاری که نسازی ترش از دیدن آن، روی

در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست

شمعی که به منت دل بیمار نسوزد

در عالم ایجاد به جز گرمی تب نیست

در خاطر عاشق نبود را تردد

در دیده حیرت زده وسواس طلب نیست

با دامن خلق است ترا دست بدآموز

ورنه چه مرادست که در دامن شب نیست؟

هر چند که زندان فرنگ است جگرخوار

اما به جگرخواری زندان ادب نیست

خون جگرست آنچه به ابرام ستانی

رزق تو همان است که موقوف طلب نیست

در کار بود سلسله، زندانی تن را

از خویش برون آمده در بند نسب نیست

مردم ز تکلف همه در قید فرنگند

هر جا که تکلف نبود هیچ تعب نیست

صائب اگر ازگوشه پرستان جهانی

چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

در دیده بی شرم و حیا نور ادب نیست

بی رویی از آیینه بی پشت، عجب نیست

غیر از نگه دور، چو خار سر دیوار

از گلشن حسن تو مرا برگ طرب نیست

از فکر خط و خال تو بیرون نرود دل

[...]

اسیر شهرستانی

ما را که سر عشرت و پروای طرب نیست

گر درد به درمان نفروشیم عجب نیست

بی خضر توکل نتوان کرد سراغش

نقش پی گمنام تو در راه طلب نیست

در مکتب تسلیم شهیدان وفا را

[...]

بیدل دهلوی

برچهرهٔ آثارجهان رنگ سبب نیست

چون آتش یاقوت‌که تب دارد و تب نیست

وهم‌است‌که در ششجهتش ریشه دویده‌ست

سرسبزی این مزرعه بی‌برگ‌کنب نیست

چشمی به تأمل نگشوده‌ست نگاهت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه