گنجور

 
صائب تبریزی

بتوان به آه کام دل از آسمان گرفت

زور کمان به گرمی آتش توان گرفت

می بایدش ز حاصل ایام دست شست

سروی که جای بر لب آب روان گرفت

از ترکتاز عشق شکایت چسان کنم؟

کاین لشکر از سپاه من اول زبان گرفت

از وعده دروغ دل از دست می دهیم

یوسف به سیم قلب ز ما می توان گرفت

دندان به دل فشار که آب حیات رفت

هر تشنه کاین عقیق به زیر زبان گرفت

چون صبح هر که سینه خود را نمود صاف

عالم چو آفتاب به تیغ زبان گرفت

صائب ز خود برآی که چون تیغ آبدار

هر کس برون ز خویشتن آمد جهان گرفت