گنجور

 
صائب تبریزی

تا از عقیق او به بدخشان سخن گذشت

از سنگ، لعل چون عرق از پیرهن گذشت

دامان چین ز عطسه خون لاله زار شد

از بس نسیم زلف به مغز ختن گذشت

گرد لب پیاله که از مجلس شراب

حرفی برون نبرد اگر صد سخن گذشت

یوسف ز شرم سر به گریبان چاه برد

تا از قماش پیرهن او سخن گذشت

آتش ز روی صورت دیوار می چکد

پروانه چون تواند ازین انجمن گذشت؟

صائب کمال زلف در آشفته خاطری است

نتوان ز بیم ناخن دخل از سخن گذشت