گنجور

 
صائب تبریزی

تا از عقیق او به بدخشان سخن گذشت

از سنگ، لعل چون عرق از پیرهن گذشت

دامان چین ز عطسه خون لاله زار شد

از بس نسیم زلف به مغز ختن گذشت

گرد لب پیاله که از مجلس شراب

حرفی برون نبرد اگر صد سخن گذشت

یوسف ز شرم سر به گریبان چاه برد

تا از قماش پیرهن او سخن گذشت

آتش ز روی صورت دیوار می چکد

پروانه چون تواند ازین انجمن گذشت؟

صائب کمال زلف در آشفته خاطری است

نتوان ز بیم ناخن دخل از سخن گذشت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اقبال لاهوری

دریای پر خروش ز بند و شکن گذشت

از تنگنای وادی و کوه و دمن گذشت

یکسان چو سیل کرده نشیب و فراز را

از کاخ شاه و باره ه کشت و چمن گذشت

بیتاب و تند و تیز و جگر سوز و بیقرار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه