گنجور

 
صائب تبریزی

بار غم از دلم می گلرنگ بر نداشت

این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت

از بس فشرد گریه بیدادگر مرا

ناخن ز کاوش دل من رنگ برنداشت

اوقات خود ز مشق پریشان سیاه کرد

چشمی که نسخه زان خط شبرنگ برنداشت

از شور عشق سلسله جنبان عالمم

مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت

شد کهربا به خون جگر لعل آبدار

از می خزان چهره ما رنگ برنداشت

یارب شود چو دست سبو خشک زیر سر

دستی که در شکستن من سنگ برنداشت

چون برگ لاله گرچه به خون غوطه ها زدیم

بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت

برداشتیم بار غم خلق سالها

از راه ما اگرچه کسی سنگ برنداشت

بسم الله امید بود زخم تیغ عشق

بی حاصل آن که زخم چنین جنگ برنداشت

هر چند همچو سایه فتادم به پای خلق

از خاک ره مرا کسی از ننگ برنداشت

صائب ز بزم عقده گشایان کناره کرد

ناز نسیم، غنچه دلتنگ برنداشت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۴۴ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فیاض لاهیجی

در گلشن الست که نیرنگ برنداشت

هر گل که داشت بوی وفا رنگ برنداشت

جوش صلای عشق به هفت آسمان رسید

این شور را به غیر دل تنگ برنداشت

دل در بغل، به گرد دو عالم برآمدیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه