گنجور

 
صائب تبریزی

آسان نمی توان به سراپای ما گذشت

نتوان به بال موج ز دریای ما گذشت

آیینه اش ز گرد خجالت سیه مباد

سیلی که بر خرابه دلهای ما گذشت

روشن شدش که دیده بینا نداشته است

خورشید تا به دیده بینای ما گذشت

یوسف به سیم قلب فروشی است کار ما

مغبون شود کسی که ز سودای ما گذشت

شد تیر روی ترکش زورین کشان فکر

هر مصرعی که بر لب گویای ما گذشت

چون اشک شمع تا مژه بر یکدگر زدیم

داغ تو از سرآمد و از پای ما گذشت

چون تیر کز دو خانه به یک بار بگذرد

از هر دو کون، همت والای ما گذشت

ما این بساط کز دل صد پاره چیده ایم

صائب نمی توان ز تماشای ما گذشت