گنجور

 
فیاض لاهیجی

در غضب رفتی و دل دوش از تو کامی برنداشت

کس به غیر از ساغر می لب ز لعلت تر نداشت

در ادای درد دل چندان که امشب پیش یار

همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت

کشت آخر آسمان ما را به صد افسردگی

آتش ما را نگه این مشت خاکستر نداشت

در ره امید او چون گرد ننشستم به خاک

کز رهم از باد دامان تغافل برنداشت

از نگه چون چشم او فیّاض را شرمنده کرد

آب شد بیچاره آخر چارة دیگر نداشت

راه دراز وصل تو غیر از خطر نداشت

هر کس که پا نهاد در آن فکر سر نداشت

غیرت برم به صورت آیینه کانچنان

محو رخ تو بود که چشم از تو برنداشت

ما را هوای دوست به فکر جنون فکند

سودای عشق بود و علاج دگر نداشت

هر چند گرد عرصة گردون برآمدیم

این شهربند آینه راهی به در نداشت

فیّاض آخر از تو به حرمان فرار کرد

بیچاره تاب جور ازین بیشتر نداشت