گنجور

 
صائب تبریزی

دل شود شاد از شکست آرزو آزاده را

این سبو از خود برآرد در شکستن باده را

روی شرم آلود گل را باغبان در کار نیست

حاجب و دربان نمی باید در نگشاده را

کاروان شوق را درد طلب رهبر بس است

راه پیمای جنون زنار داند جاده را

در دل روشن ندارد ره تمنای بهشت

نقش یوسف می کند مغشوش لوح ساده را

با حضور دل هوای خلد کافر نعمتی است

چند خواهی نسیه کرد این نعمت آماده را؟

نیست محو یار را اندیشه از زهر فنا

تلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده را

سرو از فکر لباس عاریت آسوده است

جامه از پیکر بروید مردم آزاده را

زان جهان قانع به دنیا گشت حرص زردرو

برگ کاهی می دهد تسکین، دل بیجاده را

نیست خالص طاعت حق تا نگردد کشته نفس

می کند این خون نمازی دامن سجاده را

تا به روی پرده سوز یار چشم افکنده است

نیست پروای دو عالم صائب آزاده را