گنجور

 
صائب تبریزی

چشم قدح به جلوه مینای باده است

این شوخ چشم، قمری سرو پیاده است

داغ است لاله را به جگر، یا ز بیخودی

مجنون سری به دامن لیلی نهاده است

از زهر چشم، آب دهد تیغ سرو را

از جلوه تو هر که دل از دست داده است

در پای گل به خواب شدن نیست از ادب

در گلشنی که سرو به یک پا ستاده است

در دست ساقیان نبود سیر و دور ما

باد مراد کشتی ما زور باده است

رسوا شود ز ابر بهاران زمین شور

زاهد ز نقص خویش گریزان ز باده است

در خط عنبرین نرسد هیچ فتنه ای

زان فتنه ها که از شب زلف تو زاده است

داند صدف چه می کشد از روی تلخ بحر

هر کس ز احتیاج دهن را گشاده است

صائب غمین نمی شود از مرگ رفتگان

هر کس به خود قرار اقامت نداده است