گنجور

 
صائب تبریزی

آتش به مغزم از می احمر گرفته است

این پنبه از فروغ گهر درگرفته است

آتش ز اشک در مژه تر گرفته است

این رشته از فروغ گهر در گرفته است

نخل خزان رسیده اگر نیستم، چرا

هر پاره از دلم ره دیگر گرفته است؟

دل در میان داغ جگرسوز گم شده است

این بحر را سیاهی عنبر گرفته است

دلها به جای نامه اعمال می پرند

آفاق، رنگ عرصه محشر گرفته است

تیغ تو غوطه در جگر آتشین زده است

ماهی نگر که خوی سمندر گرفته است

مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر

آیینه ای که عکس تو در بر گرفته است

صد پیرهن عرق نگه شرم کرده است

تا با تو آشنایی ما در گرفته است

تا آب زندگی دو قدم راه بیش نیست

آیینه پیش راه سکندر گرفته است

زان روی آتشین که دو عالم نقاب اوست

بر هر دلی که می نگرم در گرفته است

داغ است چرخ از دل پر آرزوی ما

از عود خام ما دل مجمر گرفته است

خونم که می شکافت به تن پوست چون انار

در تیغ او قرار چو جوهر گرفته است

صائب چراغ زندگی ماست بی فروغ

تا داغ، سایه از سر ما برگرفته است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سلمان ساوجی

امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است

در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است

پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست

یابد بدین طریق، که او در گرفته است

ظاهر نمی‌شود، اثر صبح گوییا

[...]

سلیم تهرانی

زلف تو رنگ و بوی ز عنبر گرفته است

لعل لب تو شیر ز شکر گرفته است

با ما چنان که بود دلت، نیست این زمان

آیینه ی تو صورت دیگر گرفته است

مکتوب وصل را دلم از شوق همچو طفل

[...]

جویای تبریزی

از سوز سینه مغز سرم در گرفته است

باز چو شمع سوختن از سر گرفته است

تیر گرفت بر سخنم کی رسد چو تیغ

طبعم زره به دوش زجوهر گرفته است

تا مهر اوست انجمن افروز خاطرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه