گنجور

 
صائب تبریزی

ز زخم تیغ زبان هوش من بلندی یافت

ز نیش، چاشنی نوش من بلندی یافت

نفس به سینه صبح سخن گره شده بود

چو مشرق این علم از دوش من بلندی یافت

ز عشق آتشی افتاد در وجود مرا

که سقف نه فلک از جوش من بلندی یافت

درین ریاض من آن قمریم که قامت سرو

ز تنگ گیری آغوش من بلندی یافت

به شیشه خانه افلاک می زند خود را

چنین که خشت خم از جوش من بلندی یافت

مرا ز دیده بندگان مکن بیرون

که حلقه فلک از گوش من بلندی یافت

ز خواب بیخبران گشت چشم من بیدار

ز مستی دگران هوش من بلندی یافت

هزار عقده دل چون نسیم صبح گشود

دمی که از لب خاموش من بلندی یافت

نبود هوش مرا تا خبر ز خویشم بود

ز فیض بیخبری هوش من بلندی یافت

یکی هزار شد از بند، عشق پنهانم

ز کاوش آتش خس پوش من بلندی یافت

ز هر زمین که غباری بلند شد صائب

به قصد آینه هوش من بلندی یافت