گنجور

 
صائب تبریزی

شدم غبار و همان خارخار من باقی است

توجه چمن آرا به این چمن باقی است

هزار جامه بدل کرد روزگار و هنوز

حدیث دیده یعقوب و پیرهن باقی است

به رنگ و بوی جهان دل منه، تماشا کن

که آه سرد و کف خاکی از چمن باقی است

گذشت فصل بهار و چمن ورق گرداند

همان به تازگی خویش داغ من باقی است

دلیل این که سخن آب زندگی خورده است

همین بس است که از رفتگان سخن باقی است

چه شیشه ها که تهی شد، چه جامها که شکست

به حال خود دل سنگین انجمن باقی است

ز پادشاهی پرویز جز فسانه نماند

هزار نقش نمایان ز کوهکن باقی است

جواب آن غزل است این که گفت عرفی ما

هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اهلی شیرازی

تو آفتابی و تا ذره یی ز من باقی است

مرا هوای تو ایشمع انجمن باقی است

چراغ وصل گر از مهر می کنی روشن

بیا بیا که هنوز آتشی ز من باقی است

بنای میکده طوفان عشق کند ولی

[...]

عرفی

زبان ز نکته فرو ماند و راز من باقی است

بضاعت سخن آخر شد و سخن باقی است

گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت

هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است

کسی که محرم باد صبا ست می داند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه