گنجور

 
عرفی

زبان ز نکته فرو ماند و راز من باقی است

بضاعت سخن آخر شد و سخن باقی است

گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت

هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است

کسی که محرم باد صبا ست می داند

که با وجود خزان بوی یاسمن باقی است

ز شکوه های جفایت دو کون پر شد، لیک

هنوز رنگ ادب بر رخ سخن باقی است

نماند قاعده ی مهر کوهکن به جهان

ولی عداوت پرویز و کوهکن باقی است

مگو که هیچ تعلق نماند عرفی را

تعلقی که نبودش به خویشتن باقی است