گنجور

 
صائب تبریزی

مرا ز پیر خرابات نکته ای یادست

که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست

گنه به ارث رسیده است از پدر ما را

خطا ز صبح ازل رزق آدمیزادست

فروغ صبح شکرخند را دوامی نیست

خوشا کسی که به زهر عتاب معتادست

مپوش چشم درین خاکدان ز رخنه دل

که این دریچه به جنت مقابل افتادست

علاج نیش ملامت نمی توانم کرد

مرا که سینه ز پیکان حصار فولادست

به طوق فاخته دارد علاقه خلخال

فسانه ای است که سرو از تعلق آزادست

بلاست وصل چو دل بیقرار می افتد

ز قرب شعله نصیب سپند فریادست

توان به خامشی از عمر کام دل برداشت

کمند آهوی رم کرده، خواب صیادست

چرا به نعل بها جان نداد گلگون را؟

به خون گرم تپیدن سزای فرهادست

سماع طایر بسمل بلند می گوید

که صبح عیدی اگر هست، تیغ جلادست

به یک دو مصرع بی مغز، کلک صائب را

دلش خوش است که داد سخنوری دادست