گنجور

 
صائب تبریزی

مرا ز پیر خرابات این سخن یادست

که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست

تهی است چشم تو از سرمه سلیمانی

وگرنه شیشه گردون پر از پریزادست

ز کلفت است خطر بیش سخت رویان را

که زنگ، تشنه آیینه های فولادست

ازان به زندگی خویش خلق می لرزند

که دایم از نفس این شمع در ره بادست

ز کار خویش هنرمند را نصیبی نیست

ز جوی شیر به جز خون چه رزق فرهادست؟

مشو ز دیدن رخسار نوخطان غافل

اگر چه مشق جنون بی نیاز از استادست

ز هر نسیم دلش همچو بید می لرزد

ز برگریز خزان سرو اگر چه آزادست

من از رسیدن روزی به خویش دانستم

که رزق مردم بی دست و پا خدادادست

زبان شانه درازست بر سر عالم

ز نسبتی که سر زلف را به شمشادست

ز بیم سیل خراب است خانه معمور

ز گنج، خانه ویرانه صائب آبادست