گنجور

 
صائب تبریزی

شبنم غنچۀ بیداردلان چشم بدست

صیقل سینۀ روشن‌گهران دست ردست

خودنمایی چه بلاهای نمایان دارد

ایمن از زنگ بود آینه تا در نمدست

به دل پاک نظر کن نه به دستار سفید

سطحیان را نظر از بحر گهر بر زبرست

پیش ازین خانۀ صیاد ز خاروخس بود

این زمان خرقۀ پشمین و کلاه نمدست

در دل هرکه حسد نیست غم دوزخ نیست

تخم آن آتش جان‌سوز شرار حسدست

ما ازین هستی ده‌روزه به جان آمده‌ایم

وای بر خضر که زندانی عمر ابدست

مرگ را بی‌خبران دور ز خود می‌دانند

چار دیوار جسد در نظر من لحدست

نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان

بی‌گناهی که سزاوار به حبس ابدست

نیست در چشمۀ خورشید غباری صائب

چشم کوته‌نظران پرده‌نشین رمدست