گنجور

 
صائب تبریزی

ریخت دندان و هوای می و پیمانه بجاست

مهره برچیده شد و بازی طفلانه بجاست

دل سیاه است اگر گشت بناگوش سفید

پا اگر نیست بجا، لغزش مستانه بجاست

خارخاری به دل از عمر سبکرو مانده است

مشت خار و خسی از سیل به ویرانه بجاست

آسیا گرچه برآورد ز بنیادش گرد

هوس نشو و نما در گره دانه بجاست

نسبت شوق به هجران و وصال است یکی

رفت ایام گل و شورش دیوانه بجاست

یار نوخط شد و آغاز جنون است مرا

شمع خاموش شد و گرمی پروانه بجاست

چشم من بر در و دیوار حرم افتاده است

نگذارند مرا گر به صنمخانه، بجاست

گرچه در خواب گران عمر سر آمد صائب

همچنان رغبت شیرینی افسانه بجاست