گنجور

 
صائب تبریزی

کاروان گریه از چشمم ندانم چون گذشت

تا سر مژگان رسید، از صد محیط خون گذشت

قمریی بر لوح خاک از نقش پایش نقش بست

سرو من هر جا که با آن قامت موزون گذشت

آتش سودا نمی خوابد به افسون اجل

مرغ نتواند هنوز از تربت مجنون گذشت

شب به مستی پنبه از داغ درون برداشتم

مست شد از بوی گل هر کس که از بیرون گذشت

نیست بی روشندلی هرگز خرابات مغان

خم سلامت باد اگر دوران افلاطون گذشت

 
 
 
عرفی

موج زن در دل خیال آن لب میگون گذشت

آب حیوان بین که از دریای آتش چون گذشت

تا دلی آوردم و این فتنه ها بر داشتم

از گرانباری چه ها بر خاطر گردون گذشت

با من گریان چه داری، رو که تا نزدیک من

[...]

قدسی مشهدی

شد بهار از توبه‌کردن بایدم اکنون گذشت

می‌رسد گل چون توان از باده گلگون گذشت؟

من که شمع محفل قربم سراپا سوختم

حال بیرون‌ماندگان بزم، یا رب چون گذشت؟

خواستم بر یاد بالای تو چشمی تر کنم

[...]

صغیر اصفهانی

از غم زلفت ندانم دوش بر من چون گذشت

اینقدر دانم که دود آهم از گردون گذشت

گر بگویم شمه ای از آن جگرها خون شود

آنچه بی لعل لبت بر ایندل پرخون گذشت

بیتو بگذشت آنچه ایلیلای جان بر من شبی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه