گنجور

 
صائب تبریزی

کاروان گریه از چشمم ندانم چون گذشت

تا سر مژگان رسید، از صد محیط خون گذشت

قمریی بر لوح خاک از نقش پایش نقش بست

سرو من هر جا که با آن قامت موزون گذشت

آتش سودا نمی خوابد به افسون اجل

مرغ نتواند هنوز از تربت مجنون گذشت

شب به مستی پنبه از داغ درون برداشتم

مست شد از بوی گل هر کس که از بیرون گذشت

نیست بی روشندلی هرگز خرابات مغان

خم سلامت باد اگر دوران افلاطون گذشت