گنجور

 
صائب تبریزی

برق چون ابر بهار از کشت من گریان گذشت

سیل گردآلود خجلت زین ده ویران گذشت

شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد

می توان با اسب چون از آتش سوزان گذشت

گر چنین تبخال غیرت مهر لب گردد مرا

تشنه لب می باید از سرچشمه حیوان گذشت

ترک دست و پای کوشش کن که در میدان لاف

با همه بی دست و پایی گوی از چوگان گذشت

دست خار دعوی از دامان خود کوتاه کرد

از ریاض آفرینش هر که دست افشان گذشت

کشتی خود را به خشک آورد از دریای خون

هر که بهر نان جو از نعمت الوان گذشت

جمع زاد آخرت از زندگی منظور بود

عمر ما بی حاصلان در فکر آبو نان گذشت

چشم بستن صائب از کنج قناعت مشکل است

ورنه از ملک سلیمان می توان آسان گذشت

 
 
 
جهان ملک خاتون

صبحدم ذوقی ندارد بی تو در بستان گذشت

درد دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت

هیچ مشکلتر ز هجر جان گداز یار نیست

چون بگویم شدّت هجران من آسان گذشت

راستی سرویست قدّش در سرابستان جان

[...]

هلالی جغتایی

دل چه باشد کز برای یار ازان نتوان گذشت

یار اگر اینست، بالله می توان از جان گذشت

از خیال آن قد رعنا گذشتن مشکلست

راست میگویم، بلی، از راستی نتوان گذشت

جز بروز وصل عمر و زندگی حیفست حیف

[...]

صائب تبریزی

می توان از گلشن فردوس دست افشان گذشت

از تماشای بناگوش بتان نتوان گذشت

یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست

تا کدامین آتشین جولان ازین میدان گذشت

خاکمال خجلت همکار خوردن مشکل است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه