گنجور

 
صائب تبریزی

بهر قتل ما کمر آن حسن بی اندازه بست

دفتر گل را خس و خاشاک ما شیرازه بست

بی دماغان جنون را رام کردن مشکل است

سوخت لیلی، محمل خود تا بر این جمازه بست

سوخت چون خال از فروغ عارض گلگون او

از شفق آن کس که بر خورشید تابان غازه بست

آب شد از انفعال پیچ و تاب زلف او

موج بر آب روان چندان که نقش تازه بست

جمع نتوانست کردن این دل صد پاره را

آن که اوراق خزان را بارها شیرازه بست

نه همین صائب بلند آوازه گشت از حرف عشق

صاحب گلبانگ شد هر کس که این آوازه بست

 
 
 
بابافغانی

باز با مرغ سحر خوان غنچه عهد تازه بست

دفتر گل را به عنوان وفا شیرازه بست

جذب آب و سبزه بیرون برد گل رویان شهر

محتسب هرچند از غیرت در دروازه بست

جوش مستان و خروش رود و گلبانگ هزار

[...]

قدسی مشهدی

از زبان من غرض گو گرنه حرفی تازه بست

بار اوراق تغافل را چرا شیرازه بست؟

ای که گویی نیست با معشوق کاری عشق را

محمل لیلی که غیر از عشق بر جمازه بست؟

در تماشای در و دیوار کوی ساقیان

[...]

فیاض لاهیجی

باز با مژگان ما سیلاب عهدی تازه بست

کوتوال چرخ از آهم در دروازه بست

صرصر آسودگی بازم پریشان کرده بود

گردباد عشق اجزای مرا شیرازه بست

بسکه می‌بالد ز ذوق خود نگنجد در نیام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه