گنجور

 
صائب تبریزی

رفتن گلزار کار مردم بیکاره است

برگ عیش دردمندان از دل صد پاره است

با دل روشن ز اسباب تنعم فارغم

بستر و بالین من چون لعل، سنگ خاره است

از دل عاشق مجو آرام در زندان تن

این شرر در سنگ از بی طاقتی آواره است

ناز و نعمت حرص را بال و پر خواهش شود

چهره سیراب، افزون تشنه نظاره است

می دواند آدمی را حرص بر گرد جهان

ورنه گندم سینه چاک از بهر روزی خواره است

از دل بی آرزو کوه گران لنگر شدیم

خواب طفلان باعث آسایش گهواره است

حرص هر کس را که صائب نعل در آتش گذاشت

همچو قارون گر بود زیر زمین، آواره است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اهلی شیرازی

عشق جانان راحت جان من بیچاره است

آتش دوزخ بهشت مرغ آتشخواره است

تا گل رویش شکفت آن سرو دل با کس نماند

ور کسی دارد دلی چون غنچه هم صد پاره است

این چنین کان سنگدل نرم از دم گرمم نشد

[...]

سلیم تهرانی

کوی عشق است و سعادت را در اینجا کارهاست

سایه ی بال هما با طره ی دستارهاست

پرتو صبح جبین او شود هرجا بلند

شام همچون سایه آنجا در پس دیوارهاست

با نیازی رو به ساقی کن اگر دلخسته ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه